Sunday, September 9, 2012
" هموطنان! به من بگوئید "هموطن"
امروز نوشته ای از رضا علامه زاده دریافت کردم که حیفم آمد با شما قسمت نکنم. بخصوص منتخبی از شعر هموطنی دربند به جرم اعتقادش.... بخشی از این شعررامیتوانید در پایان نوشتۀ زیر بخوانید.... هموطنان! به من بگوئید "هموطن" سه روز فراموش نشدنی را در میان دوستداران فرهنگ ایرانی در شیکاگو گذراندم، و مست از بادهی دوستی و صمیمت و مهربانی به خانه برگشتهام. "انجمن دوستداران فرهنگ ایرانی" نهادی غیرانتفاعی است که به همتِ هموطنان بهائی ما در خارج از کشور بیست و دو سال است که ایرانیان را با هر مسلک و عقیده در شیکاگو گِرد هم میآورد تا تنها به ایران و ایرانی، و فرهنگ بالندهی ما ایرانیان بیاندیشند. این اولین بار بود که به دلیل نمایش فیلم خودم، "تابوی ایرانی"، به این جمع دعوت داشتم و سه روز تمام را گوئی پس از اینهمه سال دوری از پیکر زخم دیدهی مادرم، ایران، از پستان پربار او شیر و شراب و عسل نوشیدم. و اگر دروغ نگویم، بیش از آن که لذت برده باشم رنج کشیدم و اشک ریختم. بهحدی که در اوج حضورم در سالنی که سه هزار نفر در آن همزمان فیلم مرا میدیدند آنچنان بغض راه گلویم، و اشک راه نگاهم را بست که از پسِ یک سپاس ساده از آنهمه شور و شوق و اشکی که نثار دستآورد من و یاران صمیمیام در ساختن این فیلم شد، بهدرستی برنیامدم. خیال ندارم گزارش این سه روز حضورم در جمع کثیری که عطر ایران را داشتند برایتان بنویسم. بیتردید این گردهمائی عظیم فرهنگی، گزارشگران خودش را هم دارد که زحمت مرا کم خواهند کرد. فقط اشاره میکنم که دیدار دوستان و آشنایان سرشناسی همچون اسفندیار منفردزاده، جمشید چالنگی، شهره آغداشلو، هوشنگ توزیع، دکتر شاپور راسخ، پروفسور یارشاطر، بیژن شاهمرادی، منصور تائید، دکتر عباس میلانی، ناصر انقطاع و... رشید مستقیم، خوانندهی نامدار مازندرانی، فقط یکی از دستآوردهای این سفر برای من بود. فضای سنگین پس از نمایش فیلم "تابوی ایرانی"، که سه هزار نفر همزمان تماشاگرش بودند، - چیزی که من در بزرگترین جشنوارههای جهان هم مشابهش را به یاد ندارم -، اجازه نداد شعری که اخیرا از درون زندان در ایران به دستم رسیده، و شاعری بهائی آن را برایم سروده است را برای مشتاقانش بخوانم. مجری جوان و شیرینسخنی که گفتگوی پس از نمایش را رهبری میکرد اما، با گرمائی دلنشین شعر این زندانی عزیز را که به صلاحش نمیدانم نام شریفش را ببرم، برای جمعی که سراپا گوش بود خواند. و من در اینجا تنها به رونویسِ چند فراز کوتاه از این هدیهی گرانبها قناعت میکنم: [به من نگوئید که خوابم و دستان جادوئی رویائی شیرین آرزوهای دیرپای فروخفتهام را به تصویر کشیده است... به من بگوئید که بیدارم و بالاخره کسی غربتِ تلخ مرا در خانهام باور کرده است، که از این پس کودکی از شرمِ نجس بودن راه مدرسه را گم نخواهد کرد، و بعد از این، مردگان اماننامه خواهند گرفت. من! برای رسیدن به دشتِ سرسبز با هم بودن چه کوره راههای حسرتی که نپیمودهام و گوش جانم! در آرزوی خطابِ "هموطن"، پشت چه درهای سکوتی که نماند... هموطنان! به من بگوئید "هموطن" به من بگوئید که دیگر بیگانهام نمیدانید
Subscribe to:
Posts (Atom)